به گزارش جهانی پرس، ناهید منصوری- نجفی درباره موضوع کتاب «تنها نمان» گفت: این کتاب مجموعه خاطراتی از مریم امجدیان همسر شهید ابوذر امجدیان است. این کتاب با زبانی داستانگونه، زندگی مریم امجدیان همسر شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان را روایت میکند؛ وی از شهدای مدافع حرم است و داستان زندگی جالبی دارد.
وی ادامه داد: هم راوی و هم شهید از روستائیان توابع سنقر استان کرمانشاه بودند که به واسطه جلسات در مساجد با هم آشنا میشوند. ابوذر امجدیان بخاطر شرایط نامساعد مالی توانایی خواستگاری از مریم امجدیان را نداشته و به همین دلیل هم 5 سال متحمل سختی میشود و در این دوره به مشاغلی چون نانوایی، کارگری مشغول میشود. وی با ثبت نام درآزمون سپاه در پی رسیدن به ثبات مالی بوده و بعد از 5 سال سختی با موفق به ازدواج میشود.
این نویسنده درباره ویژگیهای کتاب «تنها نمان» تشریح کرد: یکسری نقاط جالب در زندگی این زوج وجود دارد که در طول داستان به ترتیب به آنها پرداخته میشود برای مثال این زوج جوان که تصمیم به فرزند گرفتن از شیرخوارگاه را داشتند پیش از اقدام برای گرفتن نوزاد به فرزندی، با موضوع اعزام مدافعان حرم مواجه میشوند و در نهایت تصمیم ابوذر امجدیان برای دفاع از حرم مسیر زندگی آنها را تغییر میدهد. به عبارتی دیگر در کتاب «تنها نمان» لابهلای خاطرات مریم امجدیان، مخاطب با خصوصیات اخلاقی شهید آشنا میشود و کسی را پیشرویش میبیند که در عین عاشقی و شیطنتها، همه هم و غمش، دفاع است اما به گونهای رفتار میکند که تا روز اعزام نیز کسی از اعضای خانوادهاش مطلع نمیشوند
وی ادامه داد: از نکات جالب و خواندنی کتاب «تنها نمان» آگاهی ابوذر امجدیان از احساسات و وابستگی همسرش است. وی با اطلاع از احساس همسر، از تصمیم برای دفاع از حرم به عنوان انتخابی سرنوشتساز غافل نمیشود.
نجفی درباره انتخاب عنوان این کتاب اظهار کرد: با اینکه ابوذر امجدیان از دیدگاه مردم کرمانشاه نسبت به ازدواج همسران شهید آگاه بوده، مدام موضوع ازدواج پس از شهیدشدنش را مطرح میکند و عنوان کتاب هم برگرفته از صحبتهای شهید انتخاب شد.
وی همچنین بیان کرد: زندگی مریم و ابوذر امجدیان، روایت 5 سال زندگی سرشار از مسائل عاطفی است که پس از سختیهای چندین و چند ساله در برههای که جریان زندگی به ظاهر به آسودگی و آرامش نزدیک میشد، تصمیم برای دفاع از حرم جوان کرد را به جهاد با کفر دعوت کرد.
در بخشی از این کتاب آمده است:
دوسال بود در خانه پدرشوهرم زندگی می کردیم. محل کار ابوذر تهران بود. هر وقت به ماموریت می رفت، تا برگردد چشم انتظاری می کشیدم.
از این وضعیت خسته شده بودم. ابوذر هم از این ماجرا ناراحت بود. حقوقش کم بود، و نمی توانستیم خانه اجاره کنیم. برای همین دوسال را به سختی سپری کردیم.
یک روز بعد از ظهر ابوذر زنگ زد و گفت: مریم مژده بده! دیگه روزای تنهایی تموم شد، من و دوستم علی کلی گشتیم تا تونستیم توی افسریه خونه ای پیدا کنیم که با جیب مون بسازه. همین روزها می آم دنبالت. وسایل خونه رو جمع و جور کن و اثاث رو توی کارتن بچین.
باورم نمی شد. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم بیشتر وسایلم توی کارتن بودند. چون با مادرشوهرم زندگی می کردیم، از اسباب و اثاث خودم چندان استفاده نکرده بودم.