369804 معاون صدا در روز میلاد امام علی (ع) از خاطرات پدرش گفت: دعای پدرم بسیار زود مستجاب می شد علی بخشی‌زاده، معاون صدای رسانه ملی به مناسبت میلاد امام علی (ع) و روز پدر خاطراتی از پدر مرحومش تعریف کرد. او از روزهایی نقل کرد که در اسارت به سر می‌برد و با اینکه سپاه ناحیه، به خانواده خبر شهادت را داده بودند اما پدرش باورداشت به شهادت نرسیده و روزهای سختی را پشت سر می‌گذارد. <p>به گزارش جهانی پرس از روابط عمومی معاونت صدا، علی بخشی&zwnj;زاده، معاون صدای رسانه&zwnj;ملی درباره روز پدر و خاطراتی که از پدرش دارد را این&zwnj;طور تعریف می&zwnj;کند: هر فرزندی نسبت به پدرش هم ارادت دارد، هم شیفته و واله است. من هم مثل یکی از فرزندان این ملت رشید خاطرات زیادی از پدرم دارم و در زندگی خیلی از ایشان الگو گرفتم. پدرم عجیب اهل دعا بود و دعایش به شدت گیرا بود&zwnj;&zwnj;؛ یعنی دعایش زود می&zwnj;گرفت. <br /> وی ادامه می دهد: به یاد دارم در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شدید شدم&zwnj;؛ طوری که هرکس بالا سرم آمد، گفت که فلانی شهید شد و به سپاه ناحیه گفتند فلانی شهید شد&zwnj;؛ چون خیلی جلو رفته بودم و بچه&zwnj;ها نتوانسته بودند مرا به عقب برگردانند. چند روز بیهوش آنجا افتاده بودم و با همان حالت مجروحیت شدید اسیر شدم. وقتی سپاه به خانه ما اطلاع می&zwnj;دهد که شهید شدم و جنازه&zwnj;ام آن طرف مانده، مراسم می&zwnj;گیرند، اطلاعیه پخش می&zwnj;کنند و روضه می&zwnj;گیرند اما پدرم می&zwnj;گفت مشکی می&zwnj;پوشم و مردم بیایند، قدم&zwnj;شان روی چشمم اما علی شهید نشده است. مادرم می&zwnj;گفت پدرت خیلی عجیب با موضوع برخورد کرد. پدرم گفت خواب دیدم که علی در یک رودخانه مواج و گل&zwnj;آلود شنا می&zwnj;کند. همان موقع گفتم علی به&zwnj;سختی افتاده و شهید نشده است. پدرم که شناگر بسیار ماهری بود و به خودش ایمان داشت، می&zwnj;دانست این خواب، رؤیای صادقه است. با این که مراسم زیادی گرفته بودند، پدرم مرتب تاکید می&zwnj;کرد که علی شهید نشده و می&zwnj;&zwnj;آید. چهارم شهریور سال ۶۹ توفیق پیدا کردم و به همراه آزادگان به ایران آمدم. واقعا خدا پدرم را بیامرزد، خیلی عجیب و غریب بود. او نسبت به تک تک بچه&zwnj;هایش بسیار مهربان بود. هفت خواهر دارم که دوتای&zwnj;شان به رحمت خدا رفته&zwnj;اند. هنگام ازدواج یکی از خواهرانم در ایران بودم و قبل از اسارتم بود. پدرم، دخترانش را خیلی دوست داشت. مادرم می&zwnj;گفت هر کدام از خواهرانم که ازدواج می&zwnj;کردند، بدون استثنا پدرم یک ماه مریض می&zwnj;شد و کارش به دکتر و سرم می&zwnj;افتاد. پدرم به حدی مهربان بود که نمی&zwnj;توانست دوری بچه&zwnj;هایش را تحمل کند. شادروان گنجینه&zwnj;ای عجیب و غریب از محبت و همین&zwnj;طور الگویی ارزشمند برای من بود.&nbsp;<br /> معاون صدا با اشاره به خاطره&zwnj;ای دیگر از پدرش توضیح می&zwnj;دهد: من شهریور سال ۶۹ از اسارت آمدم و قرار بود اوایل سال ۷۰ پدرم به حج برود&zwnj;&zwnj;؛ به من گفت من قدری پیر و خسته شدم و عمره زیاد رفتم و شما با مادرت به جای من به حج واجب برو و چون در اسارت بودی، برو تا خستگی در کنی. رویم نمی&zwnj;شد به پدرم بگویم من جوان&zwnj;تر هستم، بهتر است شما به حج واجب بروید. پدرم اصرار و من انکار و در نهایت گفتم پدر! حج مال خودتان است و باید خودتان بروید و من هم خدا قسمتم می&zwnj;کند. شب آخر پدرم سر سفره که همه جمع بودند، نزدیک مغرب به سمت قبله ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت: &laquo;ای خدایی که موسی را از دریای نیل نجات دادید و به مادرش سپردید، یونس را از شکم ماهی نجات دادید و به مردمش رساندید و یوسف را از قعر چاه نجات دادید و عزیز مصر کردید، برای تو کاری ندارد که علی را هم با ما به حج بفرستید.&raquo; فرداصبح به همراه اقوام، پدرم را به سمت فرودگاه مهرآباد بدرقه کردیم و به&zwnj;خانه برگشتم. در را که باز کردم، تلفن خانه زنگ می&zwnj;خورد، گوشی را برداشتم&zwnj;؛ پشت خط گفتند که از استانداری تهران تماس می&zwnj;گیرند و خطاب به من گفتند که شما کجا هستید؟ گفتم چطور مگه؟ گفتند که ۹۹۹ نفر اینجا هستند، نام&zwnj;ها و کارهای&zwnj;شان برای رفتن به حج آماده است. شما هم عکس و کپی از صفحات شناسنامه بگیرید، به بانک ملی بروید، ۲۳۵۰۰ تومان پول فیش را واریز کنید و بیاورید که امسال به حج بروید. من هم در اوج ناباوری کارها را انجام دادم و به&zwnj;عنوان آخرین نفر، مدارکم را تحویل دادم و بعد با آخرین پروازی که از ایران به عربستان می&zwnj;رفت، به حج رفتم.<br /> وی می افزاید: حج واجب دو مرحله دارد که یک مرحله&zwnj;&zwnj;اش عمره تمتع است که عمره تمتع را انجام دادیم، تمام شد. به هتل آمدیم و بعد به بعثه رهبر معظم انقلاب در مکه رفتم، آدرس کاروان پدرم را گرفتم و به آنجا رفتم. دیدم پدرم دارد وضو می&zwnj;گیرد. از پشت چشمانش را گرفتم. پدرم گفت ول کن آقا! من با کسی شوخی ندارم! تا این&zwnj;که دستم را از روی چشمانش برداشتم. پدرم برگشت و مرا نگاه کرد و گفت: &laquo;علی! اینجا! مکه! چطور آمدی؟&raquo; گفتم: &laquo;مگر شما آن شب دعا نکردید؟&raquo; برایش تعریف کردم.<br /> بعد رفتم پیش مادرم و با او احوالپرسی کردم. واقعا چه دیدار دلی و عجیب و غریبی شد! هرگز از یادم نمی&zwnj;رود. به پدرم گفتم: &laquo;وضوی&zwnj;تان را گرفتید، باید کنار بیت&zwnj;ا... برویم، پرده خانه خدا را بگیرید و مرا دعا کنید.&raquo; ایشان گفتند: &laquo;شلوغ است&zwnj;؛ چه کسی می&zwnj;تواند در این شلوغی پرده خانه خدا را بگیرد.&raquo; گفتم: &laquo;می&zwnj;رویم و ان&zwnj;شاءا... خدا شرایط را فراهم می&zwnj;کند.&raquo; با پدر و مادرم کنار بیت&zwnj;ا... رفتیم و پدرم پرده خانه کعبه را گرفت، یک دستش را بلند کرد و دعاهای عجیب و غریب برای من کرد. این یک خاطره نقد نقد از پدرم بود. همیشه با خودم می&zwnj;گویم خدایا! پدر چطور دعایش درگیر است&zwnj;؛ شب دعا کرد و فردا صبحش نام&zwnj;ام در حج رفت.&nbsp;</p>