۱۴۰۳/۵/۱ - ۱۰ : ۳

«غروب روز ششم»؛ کتابی از تولد تا پایان جنگ غلامحسین بشردوست

«غروب روز ششم»؛ کتابی از تولد تا پایان جنگ غلامحسین بشردوست

به گزارش جهانی پرس، داود حسنلو- محمدمهدی بهداروند در گفت‌وگو با جهانی پرس  گفت: جدیدترین کتابی که به نگارش درآورده‌ام «غروب روز ششم» نام دارد و تا مدتی دیگر از سوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس رونمایی می‌شود.
وی در معرفی این اثر بیان کرد: «غروب روز ششم» به خاطرات حجت‌الاسلام‌والمسلمین غلامحسین بشردوست فرمانده قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس اشاره دارد. این کتاب خاطرات حاج اقا بشردوست را از زبان خواهر وی که همسر سرلشگرعزیز جعفری فرمانده کل سپاه است، روایت می‌کند.
این نویسنده با اشاره به اینکه کل خاطراتی که از افراد مختلف در حوزه تاریخ شفاهی به ثبت رسانده و کار کرده‌ تا دوره پایان جنگ را روایت می‌کند، اظهار کرد: کتاب «غروب روز ششم» هم به اتفاقات زندگی بشردوست اختصاص دارد و از زمان تولد تا پایان جنگ را مطرح می‌کند.
محمدمهدی بهداروند در خصوص خاطره جالبی که از بشردوست در کتاب «غروب روز ششم» آمده تشریح کرد: جالب‌ترین خاطره وی که در کتاب هم به آن اشاره شده این است که وی برای مدت یک ماه راهی میدان نبرد و عازم جبهه می‌شود اما در سوسنگرد مهدی زین‌الدین، احمد غلام‌پورو بسیاری از فرماندهان و افرادی را می‌بیند که همچون امروز صاحب نام و شناخته‌شده نبودند. او می‌گوید که طلبه‌ای بوده که برای یک ماه عازم جبهه شده اما وقتی مدت زمان 30 روزه تمام می‌شود، یعنی اواخر سال 1360 به محسن رضایی می‌گوید که من برای یک ماه آمده‌ام بجنگم و تصمیم دارم بعد این مدت به حوزه علمیه برگردم و درسم را ادامه دهم. محسن رضایی به او میگوید که چند روزی صبر کنید که ما عملیات فتح المبین را در پیش داریم و بعد برگردید. این یک ماه، هشت سال به طول می‌انجامد و تا به امروز خدمت‌رسانی وی ادامه دارد. این خدمت‌رسانی از جبهه تا امروز که از فرماندهان بزرگ ما هستند، به طول انجامیده است.
گفتنی است، حجت‌الاسلام‌والمسلمین غلامحسین بشردوست در کتاب «غروب روز ششم» به بیان خاطرات خود از عملیات بیت‌المقدس و فرماندهی در کنار سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پرداخته که بخشی از آن بدین شرح است:
«در این عملیات، من به‌عنوان عنصر عملیاتی قرارگاه قدس، نظارت بر عملیات لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی را عهده‌دار بودم.
این لشکر، به همراه تیپ ۵۷ ذوالفقار ارتش که فرمانده آن آقای علی یاری که آدم باشخصیت و محترمی بود و خوب هم فرماندهی می‌کرد، به‌طرف حمیدیه، رو‌به‌روی کرخه کور عمل می‌کردند.
مأموریت قرارگاه ما، عملیات در مقابل لشکر ۵ و ۶ عراق در محور جفیر، کرخه کور و طلائیه بود.
یگان‌های تحت امر قرارگاه مرکزی کربلا، که پس از اعلام رمز عملیات وارد عمل شدند، فهمیدند هیچ نیرویی در مقابلشان نیست! گویی دشمن به حمله ما پی برده و منطقه را از دو لشکر ۵ و ۶ تخلیه کرده بود.
سؤالات زیادی در ذهنم بود و از خود می‌پرسیدم که هدف دشمن از این عقب‌نشینی چه بوده و قرار است در آینده چه‌کاری انجام دهد؟ برای هیچ‌کدام از سؤالاتم پاسخی نداشتم، ولی بر خدا توکل کردم و گفتم ان شاءالله ما پیروز خواهیم شد و این عقب‌نشینی، از ترس آنهاست.
بعد از چند روز، تصمیم گرفتم به خط مقدم درگیری بروم. با جیپ، از جاده‌ای که عمود بر کرخه کور بود، حرکت کردم و تا نزدیکی‌های سه‌راهی جفیر رفتم. گلوله‌های توپ بین دو جبهه ردوبدل می‌شد و گلوله توپ و یا خمپاره در اطرافم به زمین می‌نشست.
روبه‌روی سه‌راهی جفیر، قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله را در جلوی امامزاده عباس دیدم. از خوشحالی خندیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. چقدر از دیدن قاسم آن روز و در آن موقعیت حالم خوب شد.
از او سؤال کردم وضعیت نیروهایت چطوره؟ گفت به لطف خدا اوضاع در محور خوب است، ارتش عراق نتوانست در مقابل ما مقاومت کند؛ ما به‌سرعت وارد مواضع عراقی‌ها شدیم. سنگرها را از ترس زودتر خالی کرده بودند. تعداد شهدا و مجروحین هم الحمدلله خیلی اندک بود.
خنده‌های حاج قاسم و سروصورت خاکی‌اش را در آن روز به یاد دارم. شیرین و مهربان حرف می‌زد! عادت نداشت در قرارگاه فرماندهی لشکر پشت بی‌سیم بنشیند و نیروهایش را هدایت کند. او تا عملیات شروع می‌شد، خود را با موتور به خط مقدم می‌رساند و در عمق درگیری قرار می‌گرفت و فرماندهی می‌کرد؛ البته، فرماندهان دیگر سپاه هم طاقت ماندن در سنگر فرماندهی را نداشتند و سریع وارد درگیری می‌شدند.
از عقب‌نشینی زودهنگام عراقی‌ها در سه‌راهی جفیر، متعجب شدم! اولین بار بود که بعثی‌ها این‌طور عمل می‌کردند. با اعلام این وضعیت به قرارگاه مرکزی، فرماندهی کل تصمیم گرفت که یگان‌های تحت امر قرارگاه قدس را در پشت دژ مرزی خودی قرار دهد و منطقه را برای عملیات اصلی حفظ کند تا دشمن نتو

اند وارد شود و قرارگاه‌های دیگر را به محاصره خود درآورد.
اگر دشمن خود را به جاده اهواز - خرمشهر می‌رساند، کار نیروهای ما تمام بود و تعداد زیادی شهید، مجروح و اسیر می‌دادیم که تصور آن‌هم برای من خوشایند نبود.
همزمان که خط را رصد می‌کردم، متوجه جیپ فرماندهی شدم که فردی با‌پرستیژ خاص در آن نشسته بود. خوب که دقت کردم، متوجه شدم سرهنگ لطفی- فرمانده لشکر ۱۶ زرهی قزوین است. او هم آمده بود تا شخصاً در جریان وضعیت نیروها قرار بگیرد. فرماندهی شجاع با دستکش‌های سفید و عینک خاص.
بعد از سلام و احوالپرسی، او از وضعیت خط سؤال کرد، من هم اوضاع را کامل برای او توضیح دادم. مشغول حرف زدن بودیم که سروصدای‌ تانک‌های عراقی شروع شد. با دوربین بالای خاکریز رفتم و نقطه مقابلمان را نگاه کردم.
سرهنگ لطفی که کنارم ایستاده بود، بعد از چند لحظه پرسید: حاج‌آقا، چه خبره؟ گفتم سرهنگ ببین چقدر‌ تانک پشت سر هم مثل قطار می‌آیند! گفت بیا پایین، الآن شلیک‌هایشان را شروع می‌کنند.
تا از خاکریز پایین آمدم، شلیک ‌تانک‌ها به‌صورت مستقیم شروع شد. در همان لحظه اول، عده‌ای از نیروهای لشکر ثارالله زخمی یا شهید شدند. سرهنگ با صدای بلند گفت: این عادت عراقی‌هاست، من مطمئن بودم که الآن این‌طور پاتک می‌زنند.
قاسم سلیمانی فریاد زد: آرپی‌جی‌زن‌ها آماده شکارِ ‌تانک‌ها باشند. همه سریع آماده شوید! این حرف حاج قاسم مثل توپ صدا کرد و عده زیادی از رزمندگان بدون واهمه از آتش گلوله‌های مستقیم‌ تانک‌ها، پشت خاکریز آماده شلیک شدند. آن‌چنان با شوق آماده شلیک می‌شدند که کسی باورش نمی‌شد.
هر سه نفرمان در موقعیت حساس ویژه‌ای قرار گرفته بودیم. اگر ‌تانک‌های دشمن موفق می‌شدند، عده زیادی شهید می‌دادیم، وضعیت خیلی خراب می‌شد. من هم برای تقویت روحیه، در سراسر خاکریز می‌دویدم و صدا می‌زدم: آر.پی.جی زن‌ها آماده شلیک باشند، به احدی از آن‌ها رحم نکنید؛ همه محکم باشید تا این‌ها را به عقب برانیم!
تا ‌تانک‌ها در تیررس آرپی‌جی‌ها قرار گرفتند، من و قاسم در دو طرف خاکریز با صدای بلند فریاد می‌زدیم: آرپی‌جی‌ها شلیک کنید؛ نباید حتی یک ‌تانک سالم به خاکریزمان برسد!
چند لحظه بعد، شلیک گلوله‌های آر.پی.جی قیامتی برپا کرد! از گوشه خاکریز بااحتیاط سرم را بالا آوردم، تعدادی از ‌تانک‌ها مورد اصابت موشک‌ها قرارگرفته و در حال سوختن بودند و نیروهای آن‌ها فرار می‌کردند. عراقی‌ها باورشان نمی‌شد این‌طور مورد هجمه آرپی‌جی‌زن‌های ما قرار بگیرند.
صدای مرحبا مرحبای قاسم بلند بود! بچه‌ها با دلاوری و گلوله‌گذاری سریع، در مقابل ‌تانک‌ها ایستاده و با فریادِ الله‌اکبر شلیک می‌کردند.
هنوز آن لحظات خون و آتش در جلوی چشمانم است که چطور بچه‌ها دلاوری کردند و نگذاشتند‌ تانک‌ها جلو بیایند. صدای تکبیر بچه‌ها بلند شد و خنده بر لب همه نقش ‌بست!
به قاسم سلیمانی گفتم مرحبا به این نیروهای رشید و دلاور! جواب داد: من هم ممنون آن‌ها هستم... گفتم البته از سرِفرماندهی شماست که این ‌همه مقاومت شد! با تواضع گفت: این حرف را نزن من که عددی نیستم!
با این کارِ بچه‌ها، خطرِ دشمن دفع شد و سایر نیروهای قرارگاه توانستند با خیال راحت برای آزادسازی شهر خرمشهر به جلو بروند و با عراقی‌ها درگیر شوند.
با اتمام این کار، در حقیقت مأموریت قرارگاه قدس به پایان رسید و قاسم سلیمانی توانست با دفع پاتکِ دشمن و حفظ جاده خرمشهر- اهواز، خیال همه را راحت کند.
بعد از گزارش وضعیت به سردار محسن رضایی، طبیعتاً نیروهای قرارگاه قدس باید استراحت می‌کردند و منتظر فرمان جدید فرماندهی کل در کمک به قرارگاهِ فتح و نصر می‌ماندند. آن روزها تمام مردم و فرماندهان به تنها چیزی که فکر می‌کردند، آزادی خرمشهر بود.»
گفتنی است، کتاب «غروب روز ششم»  شامل 18 فصل است که فصل اول آن به تولد و کودکی حجت‌الاسلام‌والمسلمین بشردوست اختصاص دارد و در فصل دوم اتفاقات در شهر قم و در زمان نزدیک به انقلاب اسلامی را روایت می‌کند. در فصل سوم از این کتاب مخاطبان چگونگی نحوه هجوم ارتش بعث عراق را می‌خوانند و در فصل چهارم به عملیات‌های محدود برای توقف دشمن پرداخته شده است. در فصل بعدی «غروب روز ششم» عملیات طریق القدس و در ادامه عملیات‌های فتح المبین، بیت المقدس و رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر، خبر، بدر، والفجر8، کربلای 4، کربلای5، نصر4، پذیرش قطعنامه 598 و پایان جنگ روایت شده است.